استقبال از خرمگس شهر آتن...!
برای دریافت فایل pdf نشریه اینجا را کلیک کنید
همه ما بهخوبی میدانیم که چیزی سرجایش نیست. اصلاً هم لازم نیست کتابهای قلمبهسلمبهی فلسفی بخوانیم تا تصدیق کنیم ما قومی بحرانزده هستیم. اصلاً بحران، منتظر تحلیل دیگران از خودش نمیماند. بحران، فاصلهها را درمینوردد و همه قوم را درگیر خود میکند. به همین دلیل هم، در مقام تصدیق وجود بحران، بعید است حتی یک نفر در این 78 میلیون انسان، جوابی منفی دهد.
نکته جالب این است که همه ما میفهمیم که بحران در ذات خودش، خیلی بنیادیتر از مشکلات گاهوبیگاه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و... است.
شاهد مثال اینکه، معمولاً ایرانیها در برابر سخن کسی که ادعا میکند راهحلی برای یک معضل اقتصادی، سیاسی یا فرهنگی دارد، پوزخندی زده و به او گوشزد میکنند که مشکل خیلی ریشهایتر است.
اما آیا میان «تصدیق» وجود بحران با «درک» ماهیت آن، تفاوتی نیست؟ بحران، همیشه آنقدر پررنگ و قدرتمند حضور دارد که جایجای زندگیمان را دگرگون میکند. به همین دلیل، کسی نیست که طعم حضور آن را نچشیده باشد، ولی آیا همهکسانی که وجودش را تصدیق میکنند، توانایی دارند که آن را توصیف کنند؟ و احیاناً پنجرهای به بیرون از آن بگشایند؟
قوم بحرانزده، تنها معاش و تدبیر جامعه و فرهنگش مختل نمیشود. بلکه وقتی میگوییم بحران، و از آن مفهومی عمیقتر از مشکلات رایج در حوزههای مختلف، اراده میکنیم، درواقع قصد داریم بگوییم که بحران ابتدا در «فهم» یک قوم هویدا میشود. هنگامیکه ارزیابی یک قوم از جهان پیرامون خودش، دچار تزلزل یا تذبذب شود، آنگاه است که بحران، بالیدن میگیرد و خود را در ساحات مختلف بشر و در حوزههای مختلف زندگی فردی و اجتماعی او، نشان خواهد داد. بنابراین اگر قفل این در، چیزی از جنس «فهم و تفکر»یست که بحرانزده شده است، طبیعتاً کلید نیز، شکل و شمایلی هماهنگ با قفل خواهد داشت. یعنی به میان آمدن بارقههای فهمی جدید از جهان پیرامون که ما را در وضعیتی جدید و البته متعادلتری از زندگی وارد کند.
اما بسیاری از مردم مدعی هستند که در دوران زندگی خود، بسیار فکر کردهاند. حتی بسیاری از اقشار، مستقیماً به این مشهورند که تنها از فکرشان است که خدماترسانی کرده و امرارمعاش میکنند. نظیر سیاستمداران، اساتید، معلمان و...
اما آیا اینان فکر میکنند؟ آیا جنس «فعالیت ذهنی» ای که شطرنجباز، معلم، سیاستمدار، تاجر و... دارند با جنس تعمق فکریای که متفکران انجام میدهند همسان است؟
متفکر خود را در خطر بحران، حاضر مییابد و به همین دلیل، صادقانهترین مواجهه را با بحران دارد. لفظ صادقانهترین، یعنی علاوه بر اینکه تفکر در باب ماهیت بحران، امری متفاوت از فعالیتهای ذهنی همه ما، برای حل معضلات روزمرهمان است، انواعی از توهم نیز، باب تفکر عمیق و صادقانه در باب بحران را میبندند. این توهمات که در باورهای مختلف دیرپا و نوپا در عصر ما تجسم پیداکردهاند، اولین مانع راهِ مواجهه جدی ما، با بحران است.
بنابراین یکی از مشکلات اصلی ما، وجود« بت» هایی است که وجودشان، نهتنها مانع تفکر اصیل است، بلکه نسخهای بدلی از تفکر هستند. و به همین دلیل، قوم بحرانزده را در مسیر پرستش خود، پر از امید و غرور میکنند. چراکه آن قوم، متوهمانه تصور دارد که در حال تفکر است. ولی تفاوت بزرگی هست بین «بافتن» گزارهها به طرزی موجه، با نوعی «یافتن» خود در متن خطر بحران. خطر بحران آنجایی خود را هویدا میکند که درمییابیم، وجود ما با بحران، گرهخورده است و بتها، بخشی از هویت ناکوک ما را تشکیل میدهند. ما بتها را جایگزین سنت تاریخی خود کردهایم و طبیعی خواهد بود که از دست دادنشان، برایمان تلخ و دردآور باشد. شاید اگر کسی، به بتهای ما متعرض شود، آنقدر از زیر سؤال بردن بدیهیاتمان، برافروخته شویم که با وی، همان کاری را کنیم که مردم آتن با سقراط کردند. سقراط نه یک مجرم امنیتی، و نه یک فعال سیاسی بود. او صرفاً از مردم سؤال میپرسید. ولی گاهی پرسیدن بعضی سؤالات بنیادین، آنقدر ذهن مردم یک قوم را آشفته میکند که دهها بمبگذاری و جنگ نمیکند. و به همین دلیل است که همه متفکران مغضوب، تنها یک جرم داشتهاند: «تشویش اذهان عمومی». صبر کنید. این تشویش اذهان عمومی، چیزی از جنس شارلاتان بازیهای رسانهای نیست. ممکن است عنوان مجرمانه «تشویش اذهان عمومی» دستاویزی برای حذف منتقدان باشد. ولی تنبیه متفکران، حمایت قاطع مردمی دارد. چراکه متفکران، مردم را به ستوه میآورند نه حکومتها را. چراکه متفکر میخواهد خرمگس شهرش باشد، تا مردم آن از خواب بیدار شوند. مردم با صحبتهای متفکر، احساس میکنند او آن چیزی را مورد چونوچرا قرار داده است که تنها معنای زندگیشان بوده است. بنابراین همانطور که اگر کسی، مدام مردم را دعوت به خودکشی جسمی کند، طبیعتاً مورد برخورد قاطع همه مردم قرار خواهد گرفت، دعوت به نوعی «خودکشی فکری» نیز، قبل از آزرده کردن حکومتها، هویت جمعی کل مردم قوم را آزرده میکند.
برنامهای که در روز یکشنبه 12 اردیبهشت ترتیب دادهشده است، تنها قصد دارد به استقبال حرف متفکر برود. و از این مسیر، هیچ سودای بزرگ و دهانپرکنی ندارد. کاملاً مشخص است که این مسیر علاوه بر داشتن دشواری و تحمل دیدن شکستن بت (باور)های بنیادین ما، فینفسه تحولی در عالم ایجاد نخواهد کرد. و اساساً انسان بیش از آنچه تصور میشود، محصور در تاریخ است و امکانات تاریخیاش برای نقشآفرینی، راه را برای ادعای نجات خود به دست خود، میبندد. شکستن بتها، گرچه شرط لازم است، ولی به نظر میرسد تنها خدایی است که میتواند ما را نجات دهد.
خدایی غیر از خدای سنت،
خدایی غیر از خدای مدرنیته.
منتظر حضورتان در بزم شکستن بتها هستیم. یکشنبه 12 اردیبهشت، تالار شهید فتوحی ساعت 13:30
تشییع جنازه خدا
من میگویم، شما بگریید...!
((ما و جهان نیچه ای)) ! راستش اولین بار که این عبارت را شنیدم، به نظرم رسید یک طنزنویس روزگار کنونی ما را این گونه توصیف کرده است.با خودم فکر کردم ذهن خلاق چه کسی می تواند چنین تراوشی داشته باشد؟ وقتی عبارت را در اینترنت جستجو کردم، متوجه شدم عبارت نام یک کتاب است.کتابی از بیژن عبدالکریمی! نام برایم غریب بود.این بار نام را جستجو کردم.آمد:
بیژن عبدالکریمی
متولد:1342 تهران
دانشیار فلسفه دانشگاه آزاد تهران
شاگرد رضا داوری اردکانی، عبدالکریم سروش و ...
حقیقتش را بخواهید عطش اولیه را از دست داده بودم که با چنین شخصیتی آشنا شوم. به نظرم رسید مثل بسیاری از کسانی است که از صبح تا شب فلسفه دود می کنند، در مورد مسائل انتزاعی صحبت می کنند و چنین و چنان !
اما هنوز یک پرسش برایم بی پاسخ مانده بود و آن اینکه چرا شخصیتی که مدام از فلسفه حرف میزند،کلمات قلمبه سلمبه کنار هم می نشاند، جهان یک ایرانی را که حتی شاید نام نیچه به گوشش نخورده باشد را جهان نیچه ای توصیف می کند.
یکی از سخنرانی هایش را دانلود کردم تا شاید موضوع برایم روشن تر شود.در اولین برخورد شخصیتش برایم جالب بود.پرشور و پرهیجان صحبت می کرد، در انتقادها بسیار رادیکال و قاطع بود، در مواجهه با پدیدار های اجتماعی و سیاسی بی باک و پرسشگر بود، اما در عین حال ادب در گفتارش موج می زد.
او برخلاف آنان که سعی می کنند جامعه را ایده آل نشان دهند و به اصطلاح مدافع وضع کنونی اند، -تا خدای نکرده به بتی که از روزگارشان ساخته اند خدشه ای وارد نشود- امروز را آنگونه که هست میبیند.روزگار بشر امروز را نه تنها مطلوب بلکه تاسف بار توصیف می کند و در مقابل آنان که مصائب امروزمان را میبینند، اما ساده لوحانه دوای دردهای ما را سیاست و آمد و رفت حزب و جناح ها می دانند، دردهای ما را عمیق تر و ریشه ای تر میبیند.((در مقابل آنها که می خواهند با خدای بیقدرت امروز به جنگ انسان قَدَر روزگار بروند و با تیغه کند فقه و رجزخوانی های سیاسی غرب را سر ببرند، خدای امروز را خدایی مرده میخواند؛ خدایی که ما او را کشته ایم و جنازه اش را تقدیس میکنیم.در مقابل آنها که در توهمات خودشان خادمان آزادی و ارزش های بشری اند، از مرگ حقیقت سخن میگوید و به آنها گوشزد میکند که با مرگ حقیقت و تقلیل همه ارزش ها به اموری نسبی اساساً انسان تا سطح حیوان تنزل پیدا میکند. وآن گاه ارزش های بشری که هیچ، بلکه انسان مفهومی طنزآلود پیدا می کند.))
او می کوشد مسئله را درست طرح کند.سعی می کند تا روشن کند که امروز ما آنقدر اسیر سیاستزدگی و هزاران بت این چنینی هستیم که حتی نمی توانیم مسئله را آنگونه که هست ببینینم.چه رسد به آنکه مسئله را حل کنیم.
او چشم انتظار نسلی است که براساس تفکری اصیل به حقیقت بیاندیشد.نسلی که شاید با ما و جامعه ما فاصله های بسیاری داشته باشد، اما ناچار باید از ما عبور کند.
امروز دو سال از آن روز می گذرد و در این برهوت بیفکری روزگارمان برای دومین بار میزبان دکتر عبدالکریمی هستیم تا شاید دراین مجال کوتاه درباره خودمان، روزگارمان و زندگی مان –که البته نمیدانم این تکرار مکررات و چرخه روزمرگی زندگی نام دارد یا مقدمات مردگی- بیاندیشیم و اندکی زمینه را برای برون رفت از زندگی کنونی مان فراهم کنیم.
برهوت بالیدن گرفته...
"افزایش نیاز به مصرف" و نامتوازن بودن امکانات موجود با ارضای این نیازها، "سیطره ی فردگرایی" و اتمی شدن افراد و لذا عدم وفاداری به وحدت ملی، قومی و اجتماعی و نیز عدم تعهد به منافع ملی، متزلزل شدن مبانی جغرافیایی حیات اجتماعی و عدم تعلق فرد به سرزمین آباء و اجدادی، "مرگ میراث و سنت تاریخی" و در نتیجه احساس از هم گسیختگی فرد از جمع، تجربه ی از دست دادن احساس هویت، بی اعتمادی نسبت به دیگران، بی اعتمادی نسبت به دولت در تقسیم عادلانه ی امکانات و "مسئول تلقی شدن جامعه و مدیران جامعه از سوی فرد" و لذا شکاف عمیق فرد با جامعه ی سیاسی و تلقی ساختار سیاسی صرفاً به منزله ی ابزاری برای نیل به اهداف شخصی و نه به منزله ی ساختاری که قوام بخش حیات اجتماعی است، شکل گیری احساس تبعیض، غلبه ی بدبینی و ... همه و همه به شکل گیری احساس ازخودبیگانگی فرد در جامعه و در نتیجه به "بی تفاوتی وی نسبت به امر سیاسی و سرنوشت مشترک افراد جامعه" منجر شده است.
"فشار های ساختار های اقتصادی و معیشتی" آن چنان بر انسان دوران ما فشار می آورد که همه ی ما احساس میکنیم که به نحوی بسیار نیرومند، "بسیار نیرومند تر از انسان در دوره های پیشین، اسیر معیشت و زندگی روزمره ی خویشیم". در روزگار ما، انسان ها نمیتوانند طرح های خویش را به پیش برند. روح و ذهن انسان معاصر درگیر "زندگی روزمره و نظام مصرفی" است که "بازارهای جهانی و روند رشد تکنولوژی" آن را به فرد و جامعه تحمیل میکند. نزاع بر سر کسب امکانات شغلی، امکانات تحصیلی، فرصت های زندگی، حتی تشکیل خانواده و ارضای غرایز جنسی ... فرد را آن چنان در گردونه ی روزمرگی قرار داده است که به تمامی از خویش و حضور خویشتن در این جهان و از "اندیشیدن بر نسبت خویش با جهان غافل" کرده است.
علی رغم اینکه انتظار می رفت رشد تکنولوژی و تولید انبوه در دوران مدرن، بشر را به تمامی از فقر و مسکنت رهایی بخشیده، "آزادی روح و تفکر و پرورش استعداد های متعالی" را برای "بشر مدرن" به ارمغان آورد، لیکن حاکمیت "مذهب مصرف پرستی" و تحمیل خواسته ها و مصرف تولیدات جدید از سوی روند تکنولوژی، هماهنگی انتظارات و امکانات را به نحو نامعقولی بر هم زده است.
گسترش بی مهار صنعتی شدن باعث ظهور نوعی بی قائدگی اجتماعی شده است. فرآیند تولید، جهان را به گونهی یک بازار عظیم درآورده است. اقتصاد بر همه ی نهاد های اجتماعی سلطه یافته است و همه ی هنجار های نظم دهنده ی رفتارها، از جمله "سلطهی دین" و سایر سنن اجتماعی را تضعیف کرده است. "قدرت اقتصاد و پول"، با تضعیف دین و از بین بردن سازکارهای سنتی برای توجیه جایگاه فرد در نظام اجتماعی، "کاهش رضایتمندی اجتماعی" را به ارمغان آورده است. با اختلال و آشفتگی در نیازها و خواسته های اجتماعی افراد، رؤیاها و آرمانهای فرد بی ارزش شده، جامعه به استهزای این ارزشها و آرمانها می پردازد و به فرد چنین القا می کند که فقط با رعایت قواعد غیرانسانی و غیراخلاقی بازی بازار، یعنی با مرگ ارزش ها و آرمان ها، می توان در زندگی موفق بود. در جوامعی همچون جوامع ما، شتاب دگرگونی در جوامع توسعه یافته، ما را گیج و متحیر ساخته است. افزایش رقابت برای یافتن فرصت های شغلی، بلاتکلیفی، بی افقی و روشن نبودن آینده، عدم امکان جذب بسیاری از افراد در بدنهی اجتماعی، درحاشیه ماندن، گسستگی میان خود و جامعه، بحران خانواده، احساس عدم امنیت و بیاعتمادی به زندگی به یک بحران تبدیل شده است. "دگرگونیهای سریع"، فرصت سازگاری با شرایط جدید را از بسیاری از افراد جامعه ربوده است. دیگر میان خواسته ها، اهداف، وسایل و راه های نیل به آنها تناسب و هماهنگی دیده نمی شود. دیگر در میان جوامع آگاهیِ جمعی، درجه بالای همبستگی، و شبکهی اجتماعی قدرتمند که خود را در نظام نیرومند زندگی خانوادگی گسترده، "رفتار های جمعی دینی" و "هنجار های فرهنگی منسجم کننده" نشان می دادند، کمتر دیده می شود. معیار های حاکم بر روابط و تعاملات اجتماعی از هم پاشیده است. عدم التزام اجتماعی به قوانین، هنجارها و قواعد شدت گرفته است. حالتی از گسست و بی سامانی در نظام اجتماعی دیده می شود.
در چنین شرایطی، "پول" معنا و مفهومی دیگری یافته است. پول در دوران جدید، دیگر نه ابزاری برای "مبادلات اقتصادی و تجسم کار و تلاش انسانی"، بلکه "یگانه نشانه ی معنادار و سرنوشت ساز بشر امروز" گشته است. پول یگانه نشانه ای است که امکان ترجمان دیگر نشانه ها را به یکدیگر ممکن می سازد. پول جانشینی برای همه ی "هویت های گم گشتهی ما"ست. پول یگانه نهاد جهان شمولی است که برای بشر دوران ما باقی مانده است. مسألهی بیهنجاری در دوران ما به صورت مسألهای مزمن درآمده و حرکت به سوی پیشرفت اقتصادی، روابط انسان ها را از نظارت نظم اخلاقی جامعه ی سنتی و نیز از قید ارزش های دورهی روشنگری رها ساخته است. دیگر "قدرت اخلاقی کافی" جهت "نظارت بر حوزه ی تجارت و صنعت و نیز سیاست" وجود ندارد. غیر اخلاقی شدن را باید به منزله ی غیرانسانی شدن تلقی کرد.
"فاصله ی دهشت انگیزی میان رفتار و افکارمان وجود دارد". نحوه ی زیستمان بسیار بیش از پیش در قید اجبارهایی ست که هیچ کنترل و تسلطی بر آنها نداریم. ما در چرخهی زندگی روزمره اسیر گشته ایم. آزادی از این چرخه امکان پذیر به نظر نمیرسد. ظاهراً تنها ابزاری که می تواند ما را به آزادی و قدرتی رساند که بتوانیم اندیشه هایمان را متحقق سازیم، پول و امکانات مادی است، یعنی دقیقاً همان چیزی که ما را بسیار بیشتر از گذشته "اسیر چرخهی باطل حیات روزمره" ساخته است.
ما مصداق کامل همان چیزی شده ایم که نیچه از آن به «واپسین انسان» تعبیر می کرد. رقابت برای موفقیت های اقتصادی شدید است و پیشرفتهای مادی جایگاه مهمی در ایجاد منزلت اجتماعی دارد. در این شرایط تأکید وافر بر اهداف با فشار نیروهای اجتماعی، افراد را به انتخاب طرق و وسایلی وامیدارد که انتخاب آنها چندان اختیاری نیست. استادی که بیش از اندازه و لذا با سطح نازل تری از کیفیت درس می دهد یا کارمندی که رشوه میگیرد، نه به سبب بی اخلاقی، بلکه به دلیل "فشارها"ی بیش از اندازه ایست که نیروهای تاریخی، یعنی "فشار تکنولوژی" و "ساختار های اقتصادی" بر آنها وارد میآورند. به تعبیر دیگر، برای همه ی افراد جامعه اهداف به طور برابر و از طریق وسایل قابل قبول، دست یافتنی نبوده، بلکه صرفاً زمانی تحقق این اهداف امکان پذیر است که "وسایل نامشروع" برای رسیدن به این اهداف مورد استفاده قرار گیرد. نتیجه ی این شرایط "مرگ اصالت ها"، "رشد فرهنگ نفاق"، "نان به نرخ روز خوری" و در یک کلمه "تهی شدن وجه انسانی انسان" است.
درست است که "ظهور شبکه ی جهانی" به "تمرکز زدایی از نهاد سنتی سیاست" منجر شده، "اصل تکثرگرایی" را حاکم کرده است و میرود که "دوران تمرکز قدرت" به پایان رسد، لیک از این امر نباید نتیجه گرفت که طلیعه ی «عصر آزادی» خود را نمایان ساخته است، چرا که در عصر ما، یعنی در دورانی که اقتصاد، پول و ارضای نیازهای مصرف تمام ناشدنی بر آدمی و همه ی شئونات حیاتی فردی و اجتماعی، از جمله بر ساختار سیاست و معنا و مفهوم امر سیاسی غلبه یافته است، نیاز به جامعه ای که از "انسان های آزاد" تشکیل شده باشد، دیگر در صدر اولویتهای ما قرار ندارد. معنای این سخن این نیست که حکومت ها می توانند به شیوهی دیکتاتوری عمل کنند، به هیچ وجه. لیکن فاجعه عمیق تر از آن است. مسأله آن است که دیگر آزادی انسانی آرمان بشر امروز نیست. در دوران ما، دیگر هیچکس شعار «یا مرگ یا آزادی» را نخواهد شنید...!
حتی مسأله عمیق تر از آن است. انسان دوران معاصر با هزاران رشتهی ظریف و نامرئی آنچنان اسیر شرایط زندگی و روزمرهی خویش گشته است که اساساً فقدان آزادی را احساس نمی کند. به نظر می رسد که بشر دوران ما، به آن سویی حرکت میکند که میرود به تدریج مفهوم آزادی را نیز، همچون مفهوم انقلاب از یاد ببرد. حتی مسأله فاجعه آمیز تر است. بسیاری از این وضعیت احساس خشنودی کرده، از شرایط رضایت خاطر دارند و بر وضعیت غم انگیز گذشتگان تأسف میخورند که آنان به هیچ وجه همچون ما آزاد نبوده اند. اکثر انسان ها احساس میکنند بشر در هیچ دوره ای به این میزان که ما آزادیم آزاد نبوده است. امروز ما، در هر خانه ای و با هر سیستم تلویزیونی و ماهواره ای، از امکان بهره برداری بیش از دو هزار کانال و شبکه فیلم و اخبار و موسیقی و ورزش برخورداریم! امروز ما به محض اراده، صرفاً با یک تلفن یا از طریق اینترنت میتوانیم از هر فروشگاهی، حتی از هر گوشهی جهان خرید کنیم! ما امروز از امکانات (به معنای ابزار و تسهیلات) بسیاری برخورداریم، اما کمتر کسی توان آن را دارد که به "بسته بودن افق و فقدان امکان در برابر انسان" بیاندیشد.
با نظر به همه این شاخصه های معرفت شناختی، ارزش شناختی، و انسان شناختی جهان کنونی و شرایط و نحوه زیست انسان روزگار ماست که دیگر نمیتوان مثل گذشته و با موازین و معیارهای گذشته اندیشید. "اضمحلال سیاست" واقعیتی بسیار سهمگین و بنیادین در دوره کنونی است که بدون توجه به آن نمیتوان در عرصه حیات سیاسی و اجتماعی گامی اصیل و جدی برداشت. ودر نهایت امر، اضمحلال سیاست براساس دلنگرانی از خطر عظیمی است که در دوران ما ذات و حقیقت آدمی را تهدید میکند.
دکتر بیژن عبدالکریمی
برگرفته از کتاب ((ما و جهان نیچه ای))